انتخاب سردبیرسینمای جهان

ازهم‌گسیختگی روایت در فیلم ناپلئون | فرانسه، ارتش، ژوزفین

فیلم ناپلئون

نما۳۰ | تکتم نوبخت: همه ناپلئون، رهبر نظامی و سیاسی فرانسه را که در جریان انقلاب فرانسه به شهرت رسید و امپراتور شد، می‌شناسیم. آثار ادبی و سینمایی زیادی هم درباره زندگی او، یا مقطعی از آن ساخته شده. فیلم ریدلی اسکات نیز قرار است پرتره‌ای از زندگی ناپلئون باشد، از زمانی که او یک سرباز ساده است تا وقتی که به قدرت می‌رسد و درنهایت سقوط او. با این تفاوت که رابطه عاشقانه ناپلئون و ژوزفین را به عنوان خط روایی اصلی در نظر می‌گیرد. اما اصل مسلم این است که در تمام فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای درباره یک شخصیت تاریخی اهمیت دقت تاریخی را باید مبنای داستان‌گویی در نظر گرفت. کاری که ریدلی اسکات می‌کند، این است که بر جنبه‌هایی از شخصیت ناپلئون تمرکز می‌کند که کمتر به آن پرداخته شده و از نظرها پنهان است و با این کار از شمایل او اسطوره‌زدایی می‌کند. اما به قطعیت تاریخی و آن‌چه در واقعیت زندگی او و در آن مقطع تاریخی رخ داده، وفادار نمی‌ماند. به نظر می‌رسد که واکین فینیکس برای این اسطوره‌زدایی و نشان دادن چهره‌ای دیگر از یک شخصیت تاریخی انتخاب درستی باشد، اما باید دید تا چه اندازه می‌توان برای یک شخصیت‌پردازی خوب فقط به بازی یک بازیگر متکی بود.

درباره فیلم ناپلئون ریدلی اسکات | سه ستاره در یک سیاه‌چاله

همان‌طور که اشاره شد، ستون فقرات داستان درباره ازدواج ناپلئون و ژوزفین و رابطه‌ عاشقانه‌ آن‌ها در طول سال‌های نبرد ناپلئون تا تبعید شدن در یک جزیره و مرگ اوست. یعنی کارگردان با حذف یا تحریف بخش‌هایی از تاریخ زندگی ناپلئون قصد دارد پیرنگ را بر این رابطه بنا کند. لازمه ساختن چنین بن‌مایه‌ای در وهله اول شخصیت‌پردازی دقیق است و ظاهراً با فیلمی شخصیت‌محور روبه‌رو هستیم. شخصیت ناپلئون و ژوزفین بنابراین باید هم هم‌دلی‌برانگیز باشد، هم چندوچون ارتباط آن‌ها کاملاً ملموس و باورپذیر باشد. اما باید دید آیا نویسنده و کارگردان در این امر موفق شده‌اند.

آشنایی ناپلئون با ژوفین در یک تماشاخانه مبنای داستان عاشقانه میان آن دو است و بعد سلسله کشمکش‌های میان این دو نفر تا ازدواج و بعد خیانت و بعد مشکل ژوزفین در دادن وارثی به ناپلئون تا جدایی آن‌ها و بعد مرگ ژوزفین زمانی که ناپلئون در تبعید است، پیش می‌رود. طبعاً پرداختن به چنین ارتباط پرفرازونشیبی در طول ۲۰ سال حذف درگیری‌های سیاسی و نبردهای داستان ناپلئون را در پی دارد، اما فیلم سعی دارد به موازات قدرت‌طلبی‌های ناپلئون، پیروزی‌ها و شکست‌های او، رابطه او با همسر محبوبش را نیز دراماتیزه کند. به همین جهت نه آن‌طور که باید، شخصیت‌ها شکل می‌گیرند و نه آن‌طور که باید، از سلسله وقایع تاریخی دوران ناپلئون سر درمی‌آوریم. و نتیجه روایت ازهم‌گسیخته‌ای است که تمام موقعیت‌ها را بدون هیچ پس‌زمینه‌ای کنار هم چیده است. علاوه بر دو شخصیت اصلی، تمام شخصیت‌های فرعی نیز در حد شبحی در فیلم ظاهر و ناپدید می‌شوند. مثلاً اشاره به شخصیت‌های برجسته دوران ناپلئون مثل ماکسیمیان روبسپیر و اقدام به خودکشی‌اش در یک حضور دو دقیقه‌ای نه‌تنها در داستان عاشقانه ما کارکرد دراماتیک ندارد، که باعث ازهم‌گسیختگی و شلختگی روایت می‌شود.

فقدان زمینه‌چینی برای رویدادها به علت انباشته کردن خرده‌داستان‌های متعدد در کنار داستان اصلی (رابطه عاشقانه ناپلئون و ژوزفین) هم‌چنین باعث شده فیلم فرصت کافی برای شناساندن آن‌ها پیدا نکند و رابطه آن‌ها نیز فاقد عمق احساسی کافی برای هم‌دلی مخاطب باشد. این امر باعث شده با وجود جلوه‌های بصری خوب، صحنه‌های نبرد، فاقد هیچ‌گونه اهمیت دارماتیک باشد. مثلاً نشان دادن نبردی به عظمت آسترلیتز بدون هیچ پیش‌داستان و پیش‌زمینه‌ای واقعاً ناامیدکننده است. به نظر می‌رسد هدف از این چینش روایی و به تصویر کشیدن صحنه‌های نبرد ناپلئون این است که از خلال آن به واسطه نامه‌هایی که ناپلئون برای ژوزفین می‌نویسد و در قالب مونولوگ درونی وضعیت خود را تشریح می‌کند، رابطه میان آن‌ها دراماتیزه شود و فرازوفرودهای رابطه آن‌ها به تصویر کشیده شود. اما مشکل اساسی همین است که فیلم سعی دارد در قالب همین دیالوگ‌های کوتاه و خواندن نامه‌ها، ارتباط عاطفی میان آن‌ها را سامان‌دهی کند. درنتیجه در یک فیلم تقریباً سه‌ساعته رابطه‌ای که درواقع هدف اصلی روایت فیلم اسکات است، الکن و ناکارآمد باقی می‌ماند.

 

فقدان زمینه‌چینی برای رویدادها به علت انباشته کردن خرده‌داستان‌های متعدد در کنار داستان اصلی (رابطه عاشقانه ناپلئون و ژوزفین) هم‌چنین باعث شده فیلم فرصت کافی برای شناساندن آن‌ها پیدا نکند و رابطه آن‌ها نیز فاقد عمق احساسی کافی برای هم‌دلی مخاطب باشد.

 

علاوه بر آن، اشاره گذرا به شخصیت‌های فرعی که شخصیت‌های مهمی در زندگی ناپلئون هستند، باعث می‌شود ما در شناختن درست ناپلئون و همان وجوه تاریک شخصیت و معایبش سردرگم باشیم. مثلاً برادر ناپلئون، مادر و همسر دوم ناپلئون، ماری لوییز، که حضور آن‌ها در داستان فقط برای پیشبرد داستان ژوزفین و ناپلئون است، نه داستان عاشقانه را پیش می‌برد و نه در شخصیت‌پردازی ناپلئون تأثیری دارد. مخصوصاً مادر و ماری لوییز که به شکل کاریکاتورگونه‌ای در حد چند ثانیه در فیلم ظاهر می‌شوند. این در حالی است که اگر بنا به پرداختن به جنبه‌هایی از شخصیت ناپلئون باشد که او را از قالب یک امپراتور قدرتمند فرانسوی به یک انسان عادی تقلیل دهد، اشاره به مادر و تأثیرات او روی ناپلئون در مرکز اهمیت است؛ کسی که محرک او برای جنگ‌افروزی‌هایش بود.

با پایان فیلم و نوشته تیتراژ پایانی به تعداد نبردهای ناپلئون اشاره می‌شود و درنهایت تعداد آدم‌هایی که به خاطر جاه‌طلبی‌های او در این نبردها کشته شده‌اند، و ما به این اطمینان می‌رسیم که هدف ریدلی اسکات نمایش تصویر تازه‌ای از ناپلئون است که او را از شمایل مرد قدرتمند فرانسوی به یک دیکتاتور جاه‌طلب در آورد و هم‌چنین آسیب‌پذیر بودن او و نقاط ضعفش را به تصویر بکشد. عشق به ژوزفین نیز یکی از این نقطه ضعف‌هاست. زمانی که او از خیانت ژوزفین باخبر می‌شود، اردوگاه‌های جنگ را در یک نبرد مهم ترک می‌کند و به جست‌وجوی همسرش می‌رود تا از عشق او به خودش اطمینان حاصل کند. یا در همان سکانس‌های ابتدایی و در اولین نبرد برای بازپس‌گیری بندر از بریتانیایی‌ها ترس را در چهره ناپلئون که به عنوان یکی از نقط ضعفش قلمداد می‌شود، می‌توان دید؛ صحنه‌ای که در آن اسب ناپلئون کشته می‌شود و داستان امپراتور بزرگ فرانسه با آن آغاز می‌شود. تمام این‌ها برای اسطوره‌زدایی از شخصیت ناپلئون است، اما به دلیل پرداخت بد هم‌چنان ما نمی‌توانیم این تصویر تازه ناپلئون را درست بشناسیم، یا با او هم‌دلی کنیم، یا این‌که ریشه‌های این ضعف‌ها و علاقه بیمارگونه‌اش به ژوفین را بازیابیم.

فیلم قرار است قصه عشق ناپلئون به فرانسه، ارتش و ژوفین باشد. همان‌طور که در تیتراژ پایانی خاطرنشان می‌کند که این‌ها آخرین کلماتی است که از زبان ناپلئون قبل از مرگ شنیده می‌شود، اما به خاطر چینش روایی‌ای که می‌بایست همه این‌ها را در کنار هم قرار دهد، با یک روایت غیرمنسجم مواجه می‌شویم که مدام از این شاخه به آن شاخه می‌پرد و پیچش‌های روایی را بدون هیچ سرانجامی رها می‌کند. همان‌طور که گفته شد، علت این امر این است که فیلم می‌خواهد نشان دهد که برای ناپلئون عشق به فرانسه، هم‌سنگ عشق به ژوفین است و فقط سعی دارد این دو را به موازات هم پیش ببرد و سهم یکسانی در روایت برای آن در نظر بگیرد و این باعث درهم‌ریختگی بیشتر داستان می‌شود.

مثلاً زمانی که ناپلئون بعد از طلاق از ژوفین از ارتباط او با تزار روس باخبر می‌شود، جایی است که در زمستان سخت در روسیه نیم بیشتر ارتشش را در سرمای جان‌سوز از دست داده و شکست او حتمی است. این معادل‌سازی‌ها به جای این‌که به بار دراماتیک رابطه عاطفی میان ناپلئون و ژوفین اضافه کند، بیشتر به ساختار روایت ضربه می‌زند. حالا این‌که ترتیب این وقایع تا چه اندازه قطعیت تاریخی دارد، مسئله دیگری است. در مورد بعضی خرده‌داستان‌ها مثل داستان فتح مصر یا حمله به اهرام سه‌گانه، به نظر می‌رسد نویسنده به طبع و سلیقه خودش این بخش‌ها را به داستان واقعی اضافه کرده است تا داستان عاشقانه ما سروشکلی جذاب‌تر پیدا کند، چراکه در حین تمام این موقعیت‌ها و سفرها صدای ناپلئون را که نامه‌ای است برای ژوزفین، می‌شنویم که از شدت علاقه‌اش به او می‌گوید که تاب دوری از او را ندارد. اما جالب این‌جاست که واگویه‌های ژوفین در قالب نامه به ناپلئون در یک‌سوم انتهایی فیلم ظاهر می‌شود و تا پیش از آن، هیچ خبری نیست و معلوم نیست ما چطور باید او را و احساس او را به ناپلئون بشناسیم.

با تمام این تفاسیر، ناپلئونِ ریدلی اسکات نه یک فیلم عاشقانه و نه یک فیلم شخصیت‌محور است. در کنار روایت و داستان‌گویی آشفته، به جای این‌که به واسطه موقعیت‌ها و دیالوگ‌ها ناپلئون را بشناسیم، گویا قرار است از طریق فرمان حمله و شلیک توپ و در جنگ‌ها او را بشناسیم؛ صحنه‌های نبردی که ناپلئون در آن‌ها هیچ دیالوگی جز هدایت ارتش در چند کلمه ندارد و فیلم آن‌طور که باید، حتی برای پرداخت درست شخصیت او به توانایی‌های نظامی ناپلئون نمی‌پردازد./فیلمنگار

اشتراک گذاری

اینجا نظر بدهید