انتخاب سردبیرتیتر یکیادداشت

زنان در آثار داریوش مهرجویی | نظر منتقدان درباره کاراکترهای زن در فیلم‌های لیلا، سارا و بانو

لیلا حاتمی در فیلم لیلا داریوش مهرجویی

نقش زن در فیلم «سارا» داریوش مهرجویی

مینا اکبری منتقد سینما و کارگردان مستندمینا اکبری | منتقد سینما

می‌گویند ستاره‌های سینما در هر دوره، تصویری سمبلیک از شخصیتی هستند که جامعه می‌خواهد و حکومت هم یا مبلغ این تصویر است، یا مجبور شده با آن مدارا کند. فیلم «سارا» به کارگردانی داریوش مهرجویی، در دوران سازندگی و ظهور تکنوکرات‌ها در قدرت ساخته شده است. دورانی که سرمایه‌داری در ایران رشد کرده و به‌تبع‌آن ساختارهای اداری، اجتماعی و فرهنگی جامعه به حضور اجتماعی زنان نیازمند است. به فراخور این تغییرات حاکم بر جامعه، سینمای ایران که عمده آثارش مضامین اجتماعی رئالیستی است، زنان شاغل، تحصیلکرده، کارفرما و بادرایت، در داستان‌ها نقشی پررنگ‌ می‌یابند و زنانی که از وادی پدرسالاری وارد وادی همسرسالاری شده‌اند، خود به قهرمان اصلی فیلمنامه‌ها تبدیل می‌شوند. این زنان اگرچه همچنان قربانی دنیای مردسالار پیرامون‌شان هستند، اما تلاش می‌کنند هرچند دیر، به درک و بلوغی برسند که مسیر زندگی‌شان را تغییر دهد. دوران، دوران آگاهی‌ است و زنان، دیگر در برابر هم‌پایی در جریان‌ها و دگرگونی‌های اجتماعی، تاب بی‌توجهی‌ و نادیده گرفته‌شدن را ندارند. آنها که عمری به آن‌چه بوده و داشته‌اند تن داده و به بهانه‌های مختلف سرکوب شده‌اند، حالا با رویکردی معرفت‌شناسانه وارد جامعه می‌شوند و از انفعال به واکنش می‌رسند.
داریوش مهرجویی اگرچه اولین تصویر زن شهری عصیانگر در برابر خانواده و جامعه را پیش‌ازاین با فیلم «هامون» (۱۳۶۸) و شخصیت مهشید وارد سینمای پس از انقلاب کرده بود، اما قهرمان سینمای ایران در دوره سازندگی و بعد از یک‌ جنگ ۸‌ساله ویرانگر، نیکی کریمی با فیلم «سارا» (۱۳۷۱) است. زنی که برای خانواده و جامعه ایثار می‌کند؛ اما مورد بی‌مهری قرار می‌گیرد. این زن مانند زنان سابق در داستان‌های فیلمنامه‌نویسان ایرانی، سکوت اختیار نمی‌کند و با گفتن نه، راه جدیدی را در اجتماع آغاز می‌کند.
اگر پیش‌ازاین قهرمانان زن در مواجهه با درون و بیرون دچار چالش جدی بودند و مبارزه‌ای درونی علیه آن انتخاب می‌کردند، نیکی کریمی با فیلم «سارا» با درونی خودساخته، به نبرد با پیرامونش برمی‌خیزد. این قهرمان دیگر نمی‌خواهد به گذشته برگردد. کنش و آگاهی‌اش به او اجازه بازگشت نمی‌دهد. او برخلاف فیلم‌های زن‌گرایانه‌ای که در جهان، قهرمانان زن برای عقب‌راندن مردان زیاده‌خواه وارد نبرد می‌شوند، برای به‌رسمیت شناختن حداقل حضور اجتماعی در جامعه مردسالار می‌جنگند.
سارا خود را در زیرزمین خانه حبس کرده، روی لباس‌های عروس سوزن‌دوزی می‌کند. منش مادرانه‌اش نمی‌گذارد نسبت به مشکلات زندگی‌ بی‌تفاوت بماند و با آن‌که می‌تواند همسان یک مرد کار کند و از این ‌راه قرض‌هایی که بابت درمان همسرش گرفته را بپردازد، ولی این ‌کار را پنهانی و در زیرزمین‌ خانه در تاریکی انجام می‌دهد.
اما حسام (امین تارخ) وقتی پی به این واقعیت می‌برد که هزینه درمان‌اش ازطریق قرض همکارش، گشتاسب (خسرو شکیبایی) به سارا فراهم شده، غافل از آنکه سارا با کار شبانه و آسیب به چشم‌های خود، سعی در ادای‌ِدین‌هایش کرده، به‌جای تشکر و قدردانی از همسرش، او را سرزنش کرده و حتی به او تهمت می‌زند. همین کار موجب می‌شود سارا احساس بی‌ارزشی و بی‌هویتی کند تا جایی که خانه را شبانه ترک می‌کند تا بتواند هم خود را بهتر بشناسد، هم همسرش را.

روزنامه هم‌میهن

مسخ‌شدن آدم‌ها در گیرودار روابط مدرن زندگی، در شمار درونمایه‌های اصلی آثار مهرجویی است و در سینمای پس از انقلاب او دست‌کم در بسیاری از آثارش به چنین نگاهی وفادار مانده است. اما موفقیت مهرجویی در «سارا» بیش‌ازآنکه مرهون داستان اقتباسی از نمایشنامه ایبسن (خانه عروسک) باشد، نتیجه پرداختن به ظرافت‌هایی است که در شخصیت‌پردازی و خلق لحظه‌های ناب نمود پیدا کرده است. فیلم «سارا» ما را وارد دنیایی می‌کند که احساس پوچی، بیهودگی و از دست رفتن ارزش‌های زنانه در خلال روزمرگی شهری و عطش کسب‌وکار مردان در وجود انسان می‌نشاند و همچون آینه‌ای عمل می‌کند که فروپاشی تدریجی‌مان را به یادمان می‌آورد.
سارا از معدود شخصیت‌های زنان سینمای ایران است که تلاش دارد خود و اطرافیانش را بهتر بشناسد و درنهایت در شرایط ظاهراً مطلوب که دیگر نه رازی وجود دارد، نه تهدیدی برای فاش‌شدن و در زمانی که چشم‌هایش را به‌خاطر سوزن‌دوزی برای پرداخت دیون‌اش به فنا داده، همسرش را ترک می‌کند. نوعی حس پوچی و بی‌ارزشی که این حس را می‌توان با مقایسه دو صحنه در فیلم متوجه شد؛ نخست، صحنه‌ای که با شور و شوق به دوستش می‌گوید که نان بازویش را می‌خورد ولی در انتهای فیلم با فکرکردن به آن‌ دوره سختی که گذرانده اما مورد بی‌حرمتی و قدرنشناسی قرار گرفته، می‌گوید که حالش از خودش به‌هم می‌خورد.
در فیلم «سارا»، حسام نماینده آن‌دسته از مردانی است که عشق و علاقه تا آنجا برای‌شان تعریف شده و از جایگاه برخوردار است که لطمه‌ای بر مقام و منزلت اجتماعی‌شان نزند و سارا، نماینده آن‌دسته از زنانی است که عشق و علاقه در نظر آنها، پا را از مرز خود فراتر گذاشته و به یک وظیفه تبدیل شده است.
داریوش مهرجویی با آگاهی از محبوبیت نیکی کریمی به‌عنوان بازیگری که با فیلم «عروس» توانسته دل تماشاگران بی‌شماری را به‌دست بیاورد، از پرسونای خاص او در این فیلم استفاده می‌کند و به خوبی او را به‌عنوان یک عروسک گرانبها در خانه حسام قرار می‌دهد. نیکی کریمی در «سارا»، با باورهای ساده‌اندیشانه و رویایی خود، دست به فداکاری برای شوهر می‌زند و امیدوار است که شوهرش حسام نیز در پایان، پس از فهمیدن دلیل پنهان‌کاری، او را ببخشد. نمایش دگرگونی این عروس به عروسک در خانه حسام، در صحنه‌هایی که مهرجویی، سارا را در حال شست‌وشوی ظرف یا آشپزی در پایان میهمانی‌ای که دوستان و بستگان برای ترفیع مقام حسام به خانه او آمده‌اند، نمایش می‌دهد، بسیار موثر به تصویر درآمده است.
در پایان فیلم، سارا، حسام را در آن خانه بزرگ با معماری سنتی تنها می‌گذارد و با چمدانی به‌دست در خیابان‌های شهر بدون پشتوانه اقتصادی، بدون همسر و با یک کودک خردسال در جست‌وجوی هویت و خویشتن خویش به مقصد نامعلومی پیش می‌رود. ترک خانه و همسر در فیلم «سارا» را، نمی‌توان یک گریز یا فرار از شرایط موجود دانست. سارا نمی‌گریزد، او عصیان می‌کند. این همان «نه» گفتنی است که داریوش مهرجویی در فیلم خود، از زبان سارا به همه پیشنهاد می‌کند. مهرجویی از معدود کارگردانان ایرانی ا‌ست که در اکثر آثارش بعد از انقلاب می‌توان دغدغه‌اش را درباره مشکلات و بن‌بست‌های زنان در جامعه مردسالار به وضوح دید. او با چهارگانه «سارا»، «پری»، «لیلا» و «بانو»، زنان قدرتمندی را در سینما به تصویر کشید که برخلاف نقش‌های کلیشه‌ای آن زمان، نه‌تنها در برابر سیستم سنتی جامعه سکوت نمی‌کنند، بلکه آن را هم برنمی‌تابند و با درونی خودساخته، به نبرد با پیرامون‌شان برمی‌خیزند. داریوش مهرجویی خیلی زودتر از همه کارگردانان مرد در سینمای ایران، به این حقیقت پی برده بود که زمان به دست زنان است؛ چه از این جمله احساس خطر شود، چه احساس غرور. زن ایرانی محل مناقشه است، بحث‌انگیز و مجادله‌ساز. نه برای سینما که برای جامعه‌ای که در آن نفس می‌کشد.

تحلیل کاراکتر زن در فیلم «لیلا»

سحر عصرآزاد منتقد سینماسحر عصرآزاد | منتقد سینما

فیلم سینمایی «لیلا»، سومین اثر در سه‌گانه داریوش مهرجویی با محوریت و نام‌های زنانه بعد از «سارا» و «پری» است. چه‌بسا اگر «بانو» هم ۷سال در محاق توقیف نمی‌ماند و در زمان خود دیده می‌شد، به‌هم‌پیوستگی این ۴زن بیشتر و دقیق‌تر مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته و دچار انقطاع به‌خصوص در نقدها نمی‌شد.
زنانی با دغدغه‌های متفاوت و دور از هم که پیوندی ناگسستنی با ادبیات جهان دارند، در عین حالی‌که ریشه‌های‌شان در جامعه معاصر ایران با کشمکش‌هایی برآمده از تقابل سنت و مدرنیته است. وامداری «بانو» به «ویریدیانا» بونوئل، «سارا» به «خانه عروسک» ایبسن، «پری» به «فرانی و زوئی» سالینجر و «لیلا» به رمانی برآمده از واقعیت به قلم مهناز انصاریان، به این زنان نامدار سینمایی در طول سه‌دهه ماندگاری فراتر از پرده نقره‌ای داده است.
«لیلا» در سال ۱۳۷۵ شمسی ساخته شد و در جشنواره پانزدهم فیلم فجر حضور پیدا کرد که اکران عمومی در مهرماه ۱۳۷۶ را در پی داشت. تأکید بر این تاریخ از آنجا اهمیت می‌یابد که فیلم را به‌واسطه تشابه مضمونی به قیاسی ناخواسته با سریال تلویزیونی پرمخاطب سال ۱۳۷۵؛ «در پناه تو» حمید لبخنده وا می‌دارد.
مضمون مشترک هر دو اثر؛ تبعات نازایی بر درام زندگی دو زن از جامعه روز ایرانی است که بر بستر قصه‌هایی متفاوت در ساختار هنری، زاویه نگاه و جهان‌بینی به تصویر درمی‌آیند. دو درام که به‌رغم کیفیت و استانداردهای مختلف، در مدیوم خود نزد مخاطبان‌شان محبوب و پرطرفدار شدند، بی‌آنکه کسی آنها را تکرار یا شبیه به هم بداند.
درواقع تمایز نگاه مهرجویی به کاراکتر، موقعیت و قصه‌ای کلیشه‌ای و آشنا (به‌خصوص در همان مقطع زمانی) منجر به خلق اثری شد که نه‌تنها تکراری جلوه نکرد، بلکه با سازوکاری متفاوت، درام زندگی این زن را به سطحی تازه و غیرقابل پیش‌بینی ارتقاء داد که انتظارش نمی‌رفت.
خوانش خاص مهرجویی از شخصیت یک زن عاشق که به‌یک‌باره با بحران نازایی مواجه می‌شود، تشخص و تمایزی به کاراکتر لیلا داد که همچنان‌که در راستای سیمای متداول زن در سینمای دهه‌های ۶۰ و ۷۰ قرار گرفت اما شمایلی تازه از عشق، صبر، پذیرش، سکوت، انفعال و کنشمندی ثبت کرد.

زنی ساده و معمولی که سرراست نیست و عشق، او را در هزارتویی از تناقضات و کشمکش‌های درونی غرق می‌کند که منجر به کنشی تعیین‌کننده حتی در راستای خودآزاری و تخریب خویشتن می‌شود. زنی که گویی به کشتن خود برخاسته است!
در فیلم، لیلا در فاصله بین دو مراسم شله‌زردپزان، قصه زندگی خود را با تکیه بر نریشنی افشاگرانه روایت می‌کند. دختر/زنی از خانواده‌ای پرجنب‌و‌جوش با اعتقاد و باوری مخصوص به خود، به مذهب، سنت و… که به عشق رضا (علی مصفا) بله می‌کند و این بله‌ی بیرونی و درونی، او را تا ذوب در معشوق پیش می‌برد.
نکته در همین طریقت عاشقی است؛ همین جنون، همین نمود منحصربه‌فرد عشق که لیلا را همچون دیگر کاراکترهای مهرجویی در عین معمولی و آشنا بودن، خاص و متمایز و در ذهن ماندنی می‌کند. لیلا به‌جای ایستادن پای عشق با خوانش متداول انحصارطلبی و حس مالکیت، از خود عبور می‌کند و همچون پروانه، جسم و جان را به شعله آتش می‌سپارد.
می‌توان به وضوح این سوختن تدریجی را در شمایل بیرونی و درونی لیلا به نظاره نشست که چگونه از مقاومت در برابر نگاه سنت‌گرای مادرجون (جمیله شیخی) که بچه‌دار شدن را حق رضا، خود و نسل‌اش می‌داند، دست برداشته و همسرش را به خواستگاری ترغیب می‌کند.
آتشی که سر تا پای لیلا را از درون تا برون شعله‌ور کرده، هر لحظه گسترده می‌شود و او، این پروسه رنج را خودخواسته طی می‌کند؛ به این امید که معشوق نیز همپای او تن به آتش بسپارد. اما خوانش لیلا و رضا از عشق متفاوت است و درک عمق این تفاوت است که زن را از پای درمی‌آورد تا به این خودزنی پایان دهد!
چه‌بسا کنش کاراکتر لیلا در ترک خانه‌ای که همه اجزای آن را طی مراسمی آیینی برای شب زفاف شوهر با عروس جدید تدارک دیده، دهن‌کجی به کلیت مسیری تلقی شود که خودخواسته، خودش و رضا را در آن پیش برده است. اما واقعیت این است که دهن‌کجی لیلا، به تلقی خود از عشق و آب سردی است که رضا بر آتش عشق‌اش می‌ریزد.
به گفته بهتر، اعجاز مهرجویی در همین رویکرد نهفته که در عین خوانشی متمایز از جنون دلدادگی، کاراکتر لیلا را در مسیر فروکاستن از خود به‌بهای عشق، تا فروپاشی مطلق رها نمی‌کند بلکه اندکی پیش از خاکسترشدن، به او فرصت بازنگری و ارزیابی خود را می‌دهد.
جایی‌که لیلا به‌رغم انتظار خود و رضا، خانه و زندگی و عاشقی را ترک می‌کند، نقطه تعیین‌کننده‌ای در تحول شخصیت اوست؛ نوعی پذیرش شکست در سفر عشقی است که تنها مسافرش بوده. واقعیت این است که حتی با گذر زمان و بازگشت احتمالی او به خانه و رضا و باران، یک لیلای تازه با شخصیت و کیفیتی متفاوت متولد شده است.

درباره بانویی «بانو» مهرجویی

الناز راسخالناز راسخ | منتقد سینما

در مقام مخاطب آنجا که با بانو و فضای مه‌آلود و سردش مواجه می‌شویم، با سه‌نوع تنهایی همبستر خواهیم شد که از یکی به دیگری و باز از دیگری به یکی‌دیگر در نوسان خواهیم بود.
تنهایی اول همان تنهایی‌ای است که مریم بانو (بیتا فرهی) در دوران کودکی با آن همراز و همراه بوده است. همان تنهایی فیزیکی‌ای که به‌واسطه رفتن به فرنگستان برایش رخ داده و تا سالیان‌سال با او بوده، از بانو دختری منزوی ساخته است تا ازاین‌طریق با عوالم و اندیشه‌هایی آشنا شود که پیش‌تر هیچ‌گونه برایش آشنا نبوده‌‌اند.
بانو همواره به‌دنبال رهایی از این تنهایی، این‌گونه متصور می‌شود که می‌تواند تنهایی‌اش را با عشق و تکیه‌کردن به انسانی دیگر که ممکن است بتواند مرهم همه زخم تنهایی‌ گذشته‌اش باشد، قسمت کند اما پس از ازدواج، به تنهایی عمیق‌تری قدم می‌گذارد.
در این مرحله که ماحصل داشته‌ها و شناخت‌اش از مرحله اول است، او زنی می‌شود که همواره در حال جست‌وجوست. جست‌وجوی خود. جست‌وجوی معنای بودنش. جست‌وجوی آنکه او را آفریده، ولی یافتن‌اش نیاز به قدم‌گذاشتن در بیابانی دارد که شاید در ابتدا جز سراب هیچ نیابد.
فلسفه شرق، قرآن، نیایش لحظه‌به‌لحظه، تورق کتب متفاوت، بازی با سکه‌های ای‌چینگ و هر آن چیزی که شاید به او نکته‌ای را یادآور شوند که پیش‌ازاین درباره‌اش هیچ نمی‌دانسته است، تمام روزهای بانو را به خود اختصاص می‌دهند. اینجاست که معنای دیگری از تنهایی که همان تنهایی اگزیستانسیال است، رخ می‌نماید.
او آنقدر غرق این جست‌وجوگری است که فراموش می‌کند در میانه چه رویدادی است و در اطرافش چه می‌گذرد.
بانو که پس از تصمیم همسرش (خسرو شکیبایی) مبنی بر ترک او باز به آن تنهایی ابتدایی سقوط کرده، دوباره تلاش می‌کند تا با شلوغ‌کردن اطرافش با انسان‌هایی که محتاج توجه و کمک هستند، خود را از این تنهایی برهاند. او ضمن درگیرکردن خود با مشکلات و گرفتاری‌های آنها، در چنان شادی وصف‌ناپذیری فرو می‌رود که برایش همچون تجربه‌ای ناشناخته است.
درست در همین لحظات می‌توانیم بانو را در لباس سفید چون تازه‌عروسی ببینیم که به‌دنبال روشنایی و آفتاب همانند گل آفتابگردان هرجا روشنی و نور باشد، چهره‌اش را به‌سوی آن برمی‌گرداند.

اما افسوس که این شادی و سرور خیلی دوام نمی‌آورد!
زمانی که حقیقت زشت آن وجه از انسانیت که همانا منفعت‌طلبی شخصی است بر او آشکار می‌شود، درمی‌یابد که رنج‌اش را پایانی نیست. او رنج می‌کشد چون زندگی و پناه‌بردن به آدمیان نه‌تنها از درد و رنج درونی‌اش نمی‌کاهد بلکه باید به این آگاهی دست یابد که رنج‌هایش بیش‌ازپیش خواهند بود که فلسفه زندگی همین رنج مدام است.
بانو که از همان ابتدای فیلم چون یک زندانی درون زندان خود گیر افتاده است، پی‌درپی و به‌اجبار خود را از نگاه‌های بهت‌زده اطرافیانش پنهان می‌کند تا در پرده پایانی فیلم و در معنای سوم این تنهایی، راه نجات و آرامش خود را بیابد. او دیگر به این باور رسیده که نور با خود او معنا می‌یابد و بدون وجود او، هیچ نوری در هیچ تاریکی‌ای راهگشا نخواهد بود. بانویی که پروانه‌وار از آن پیله گذشته رهایی یافته، مسیر خود را در جمع اضداد می‌یابد. او تنهایی را که همیشه به‌دنبال فرار از آن بود را انتخاب می‌کند. تنهایی فیزیکی و تنهایی اگزیستانسیال تا ازاین‌طریق بتواند بپذیرد هر آنچه او را به خود واقعی‌اش پیوند می‌زند.
به همین دلیل است که با بازگشت همسرش به خانه و اظهار پشیمانی، با وجود آنکه بخش تحقیرشده‌اش تسلی یافته، سفری نو آغاز می‌کند و رفتن را به ماندن و درآغوش‌کشیدن ترجیح می‌دهد. رسیدن به خود، یافتن خود، رها نکردن خویشتن تا رسیدن به نور و آگاهی و دانستن اینکه خود همه آن حقیقتی است که محکم باید در آغوشش گرفت و تا پایان زندگی دست از آن نکشید، تمام آن چیزی است که مهرجویی در آثارش قصد گفتن از آن را دارد. چون همین خود است که می‌تواند آدمی را به عرش یا به فرش برساند.
مهرجویی در بانو همان مسیری را می‌رود که حمید هامون رفته بود. اما سرگشتگی و گمگشتگی بانو از جنس دیگری است. حمید هامون در پی این سرگشتگی، مجنون‌وار به دنبال مهشید می‌دود و این جنون و این دویدن در پی معشوق که همانا خود است را فریاد می‌زند. اما فریاد هامون در بانو تبدیل به سکوت عمیقی شده که ناشی از تنهایی است. تنهایی‌ای که در ابتدا ناخواسته بر او تحمیل شده اما در پایان، خود به اختیار خویش و با قبول مسئولیت، تنهایی را برمی‌گزیند. تنهایی را برمی‌گزیند تا معنای زندگی‌اش یافتن خویشتن خویش باشد، نه بیهودگی روزمره زندگی که هیچ برایش به ارمغان نمی‌آورد. اما همین معنا که تنها از وجود آدمی نشأت می‌گیرد، می‌تواند در مقابل‌اش بایستد و به مقابله با او برخیزد تا پس از کشمکش‌های درونی و چالشی که آدمی در خویش به نظاره نشسته، بتواند به سوی نور حرکت کند.
مهرجویی خوب می‌دانست که رفتن به سوی یافتن معنایی که درون انسان پنهان شده و با وجودش گره خورده، به همان اندازه که می‌تواند برای او کامیابی به همراه آورد، به همان اندازه هم می‌تواند او را دچار ناکامی کند که ویکتور فرانکل آن را «ناکامی وجودی» می‌نامد. درواقع قهرمانان آثار مهرجویی در ابتدا درگیر ناکامی وجودی می‌شوند اما همه تلاش خود را می‌کنند که در این شرایط نمانند و به‌سوی روشنایی حتی قدمی کوچک بردارند.

اشتراک گذاری

اینجا نظر بدهید